وقتی به کودک جایزه میدهیم، او همواره به ما وابسته خواهد بود و بدین سبب، استفاده از سازوکار جایزهدادن با استقلال شخصیت وی منافات دارد. منظور از این استقلال شخصیتی آن است که فرزند ما مسئولیت اعمال خود را بپذیرد؛ ولی درعین حال، تصمیمگیر نهایی، او باشد و بداند چرا چنین تصمیمی گرفته است. سلب استقلال شخصیتیِ فرزند از وی سبب میشود در سطحی بالاتر، او چنانکه باید و شاید، عبد صالح خداوند متعال نباشد؛ زیرا خدا را مرجعی با زور بسیار زیاد میبیند و ترس از خدا برایش نه بهمعنای حیاکردن از وجود مقدس او، بلکه مساوی با وحشتداشتن از ذات پاک الهی است.
یکی از مصداقهای این موضوع، چگونگی ترغیبکردن کودکان به کتابخواندن است. در این حوزه، اگر تشویق بهصورت نادرست و ازنوع جایزهدادن دراِزای مطالعۀ تعدادی مشخص از کتابها باشد، کودک ما از عاملی بیرونی بهنام جایزه لذت میبَرَد؛ نه از خودِ فرایند مطالعه. تشویق و تنبیه بهشیوۀ نادرست موجب میشود توجه کودک ما از نفس عمل به پیامد خوب یا بد آن معطوف شود.
بهعنوان مصداقی دیگر از این مسئله، فرایند تکلیفنویسی کودکان را میتوان ذکر کرد. بهطور کلی، حداکثر هشت ساعت از شبانهروز باید به آموزش و فعالیتهای مربوط به آن اختصاص یابد و اگر فرزند ما عاشق فعالیتهای آموزشی باشد، ممکن است زمانی بیشاز هشت ساعت را بدین منظور صرف کند. هشت ساعت دیگر به خوابیدن فرزندمان اختصاص دارد و هشت ساعت سوم، اوقات فَراغت اوست که باید آن را چنانکه دوست دارد، صرف کند. فرزند ما فقط برای تحصیل آفریده نشده است و باید بهصورتی متوازن، نیازهای دیگرش نیز تأمین شوند. براساس این تقسیمبندی، ذات تکلیف درسیای که کودکان باید در منزل انجام دهند، غصبی است و نباید کودک را به انجامدادن آن وادار کرد. نکتۀ درخور توجه در این مبحث، آن است که در تکلیفدهی به کودکان، تفاوتهای گوناگون آنان درنظر گرفته نمیشود و همۀ آنها باید تکالیف یکسان انجام دهند.
تکالیف باید با سه هدف تعمیق (عمقبخشی به مطالب)، تثبیت و مهارتجویی برای کودکان درنظر گرفته شوند؛ اما در انجامدادن آنها نباید معلم زور و اجبار بهخرج دهد و والدین بهعنوان گماشتههای معلم، مراقب باشند که کودکان از انجامدادن این تکالیف سر بازنزنند. تاکنون، هیچ تحقیقی اثبات نکرده است که میان موفقیت و تکلیف اجباری، ارتباط وجود دارد؛ بلکه برعکس، آنچه در تکلیف اجباری اتفاق میافتد، سبب تنفر کودکان از یادگیری میشود. درنهایت، در نظام آموزشی کنونی، والدین چارهای ندارند جز آنکه همچون سپر، مانع آسیبدیدن فرزندشان شوند و با الگوی رایج در مدارس تکلیفمحور کنار بیایند.
فرایند آموزش باید بهگونهای باشد که فرزند ما از خودِ یادگیری لذت ببرد؛ نه از پیامد آن؛ مثلاً اگر فرزند ما قادر به حلکردن یک پلیکپی نیست، بهجای آنکه او را به این کار واداریم، بهتر است در حلکردن پلیکپی با وی مشارکت کنیم و درنهایت، از او دربارۀ احساسش پساز موفقیت در انجامدادن این کار سؤال کنیم تا بداند خودش مسئول کاری است که انجام میدهد و بازخورد او برای ما اهمیت دارد. مهم آن است که تصمیمگیرنده برای حلکردن پلیکپی، فرزندمان باشد؛ نه ما یا معلمش و بدین صورت، به وی القا کنیم که خودش از این کار سود میبَرَد. کودکان هرگز از تکلیف اجباری، چیزی یاد نمیگیرند؛ بنابراین، چنین تکلیفی را صرفاً با این هدف انجام میدهند که از شر آن راحت شوند و به کارهای موردعلاقۀ خود بپردازند.
در هشت ساعت اوقات فَراغت درطول شبانهروز، فرزند ما میتواند کارهای مختلفی را بهصورت هدفمند انجام دهد و بدین ترتیب، جنبههای مختلف وجودش مانند خلاقیت، روابط اجتماعی، شخصیت، و عواطف و احساسات رشد کند؛ نه اینکه رشد وی ازنوع تکبعدی و بهتعبیری، کاریکاتوری باشد و او بهرغم خوببودن نمرههایش همواره احساس حقارت و ضعف کند.
پرسش مهمی که در این بحث مطرح میشود، آن است که آیا فرزند ما میتواند بهجای کلیگویی درخصوص احساسات خود، آنها را شناسایی کند و واژگانی همچون «نگرانی»، «ترس»، «افتخار» و «خشم» را در توصیفشان بهکار بَرَد یا خیر؛ همچنین آیا قادر به تفکیک و بیان این احساسات هست یا خیر.
درخصوص نوع بازخوردی که دربرابر کارهای فرزندمان نشان میدهیم، باید از خود سؤال کنیم آیا میخواهیم فرزند ما خوب تربیت شود یا اینکه صرفاً درپی برآوردن خواستۀ خود از این فرایند تربیتی هستیم؛ یعنی آیا میخواهیم اقوام یا مدرسه از ما بهعنوان والدین نمونه تعریف کنند یا اینکه درصدد رشد و تربیت بهینۀ فرزندمان هستیم. کودک رشدیافته، خود به وظایفش واقف است و نیازی نیست کسی از او بخواهد تکلیفش را انجام دهد؛ گرچه برخی مواقع، ممکن است بیحوصله باشد که در این صورت نیز والدین میتوانند ازطریق گفتوگوی هدفمند با او مشکل را حل کنند؛ مثلاً از وی بپرسند: «من به تو چه کمکی میتوانم بکنم؟» یا «چه راهی بهنظرت میرسد که با استفاده از آن بتوانی تکالیف را انجام دهی؟». درواقع، هدف ما این است که فرزندمان بتواند با استفاده از راهکارهای مختلف، مسائل و مشکلاتش را حل کند و خودمان در این راه، صرفاً به او کمک میکنیم تا راهکار مناسب را بیابد و بهکار گیرد. در این مسیر، فرزند ما همواره قویتر میشود؛ البته در مراحل اولیه، ممکن است او از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کند و مایل باشد والدین به وی بگویند بالاخره تکلیف را بنویسد یا خیر؛ اما بهتدریج، این مسئولیتپذیری را یاد میگیرد و از والدین میخواهد صرفاً موقعیتش را درک کنند؛ چون هدف این است که فرزندمان فکر کند؛ نه اینکه ما راه را پیدا کنیم و به او نشان بدهیم.
وقتی فرزند ما میپرسد: «این درس به چه درد من میخورَد؟»، انتظار ندارد دربارۀ فایدۀ درس برایش توضیح دهیم؛ بلکه صرفاً از ما میخواهد احساسش را درک کنیم و برای یادگرفتن درس به او راهکار دهیم. اگر ما نقش خود را بهدرستی ایفا کنیم، در وهلۀ نخست، او از بنبست و سرگردانی رهایی مییابد و در گام بعدی، راهی را برای لذتبردن از آن درس پیدا میکند. وقتی راه مناسب را یافت، نه آنچه را به فکرش رسیده است؛ بلکه فرایند فکرکردن او را تحسین میکنیم تا بتواند راهکارهای متعدد را برای حل مسئله پیدا و بیان کند. درصورت نادرستبودن عملکرد معلم فرزندمان میتوانیم با او یا مدیر مدرسه صحبت کنیم و نهایتاً اجازه ندهیم فرزندمان از این شیوۀ نادرست آسیبی ببیند.
در جلسۀ قبل، رفتارهای فرزندان را بر سه دسته تقسیم کردیم. حال، براساس این تقسیمبندی میتوان گفت توجه والدین به کودکان باید بهویژه در فضای رفتارهای بدون مشکل تحقق یابد تا آنان تصور نکنند برای جلب توجه پدر و مادر، حتماً باید مشکلی را برای خودشان یا آنها ایجاد کنند. در موقعیتهای بدون مشکل باید با فرزندان دربارۀ کارهایی که انجام میدهند (مانند ساختن یک هواپیما بهعنوان کاردستی)، گفتوگو و از آنان سؤال کرد؛ زیرا در چنین موقعیتهایی هیچگونه فشار روانیای برای کودک وجود ندارد و والدین، صرفاً توصیفکنندگان کار او هستند؛ مگر آنکه کودک، خودش سؤال کند و از آنان راهنمایی بخواهد.
بازخوردهای والدین درقبال رفتارهای گوناگون فرزندان را بر چهار دسته میتوان تقسیم کرد:
الف) تغافل: بدان معنا که از کنار رفتارهای آنان با بیاعتنایی عبور کنیم و هیچ واکنشی نشان ندهیم. اینگونه بازخورددهی در برخی موارد، بهویژه درخصوص کارهای کمضرری که درعین حال، بیآبروشدن فرزند نزد ما را درپی دارند، لازم است.
ب) عیبجوییکردن و بازخورد منفی دادن: از اینگونه واکنش نشاندادن باید تاحد امکان پرهیز کرد.
ج) بازخورد مثبت دادن: بدان معنا که اطلاعاتی مفید را دربارۀ کار فرزند دراختیارش بگذاریم که باعث پیشرفت او در کارش میشود.
د) هدایت مجدد: بدان معنا که درخصوص اشکالهای موجود در کار فرزندمان بهگونهای بازخورد بدهیم که خودش متوجه وجود اشکال در کارش بشود و برای برطرفکردن آن اشکال تلاش کند. بهترین نوع بازخورددهی همین است که درنتیجۀ آن، فرزند ما دربارۀ عملی که انجام داده، فکر میکند؛ نه درخصوص نوع واکنش والدین یا آنچه بهعنوان پاداش میگیرد.
در این فرایند باید به نکات ذیل توجه کرد:
- جملۀ «من میخواهم» را بهصورت کنترلشده و باحسابوکتاب بهکار ببریم.
- بنا را بر فراهمکردن بستر لازم برای رشد فرزندمان بهعنوان هدف اصلی بگذاریم.
- کار تربیتی و کار آموزشی را از یکدیگر تفکیک کنیم. در کار آموزشی، اطلاعاتی را به طرف مقابل میدهیم که برایش تازه است و درنهایت، بهسبب تکرارشدنش به آن توجهی نمیشود؛ ولی در کار تربیتی، بهجای اطلاعاتدادن، سؤالهایی میپرسیم و موقعیتی را ایجاد میکنیم که موجب میشود فرد در رفتار گذشتهاش بازنگری و آن را اصلاح کند؛ مثلاً زمانیکه با کودکمان مشغول صحبتکردن هستیم، به او میگوییم: «میدانی اگر با دست کثیف، غذا بخوری، چه اتفاقی میافتد؟»؛ نه اینکه صبر کنیم و پساز آنکه کودک این کار را انجام داد، به او تذکر بدهیم؛ زیرا وقتی کودک با دست کثیف، غذا میخورَد، هیچ تذکری را از ما نمیپذیرد و در موضع دفاع از خود و ردکردن حرفهای ما قرار میگیرد تا مؤاخذه نشود؛ بنابراین، موقعیت بحران، یعنی زمانیکه فرزند ما درگیر با یک مسئله است، برای آموزشدادن به او مناسب نیست و برای تربیتکردن فرزند، از روش ملامت (سرزنش) به هیچ وجه نباید استفاده کرد؛ درعوض، در موقعیتی غیربحرانی میتوان موضوع را مطرح کرد و از وی خواست راهکارهای موردنظرش دربارۀ آن را بیان کند. در گام بعدی، وقتی از او میپرسیم کدام راه، بهتر است، او ملزم خواهد شد به پیامدهای هریک از راهکارها فکر کند و بدین صورت، راه مناسب را برگزیند. اکنون باید به کودک، فرصت بدهیم تا بهترین راه را آزمایش کند و تحلیلها و ارزیابیهای لازم درخصوص آن را انجام دهد تا درنهایت، مشخص شود این راه، نتایج خوبی داشته است یا خیر.
در تعامل با کودکان، چه در جایگاه والد و چه بهعنوان معلم باید از نگاه کنترلگر برحذر بود؛ زیرا این کار، هیچ نتیجهای جز رفتارهای خلاف واقع و دروغگویی ندارد. نمونۀ این نگرش آسیبرسان را در رفتار والدینی میتوان دید که براساس دفتر یادداشت فرزندشان، با سختگیری بسیار زیاد، کارهای او را کنترل میکنند تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد. برای توضیح بیشتر مطلب، این موقعیت را درنظر میگیریم: دو کودک در مدرسه، درحال دعواکردن هستند. درخصوص آنان سه کار میتوان انجام داد: نخست، ارجاعدادن آنها به ناظم برای توبیخ و تنبیهشدنشان؛ دوم، انجامدادن کار آموزشی بدین صورت که اطلاعاتی تکراری را درخصوص بدیِ دعواکردن به آنها بدهیم که البته هیچ نتیجهای ندارد؛ سوم، واگذارکردن مسئولیت ارزیابی عملکرد و یافتن راهکارهایی برای حل مسئله به خود کودکان که یک روش تربیتی بسیار مؤثر است و نتایجی مثبت را درپی دارد. درپی بهکارگیری این شیوه، کودکان در عملکرد خود بازنگری میکنند و تصمیمی جدید برای مدیریتکردن مسئله میگیرند تا هم احساس خشمشان را بیان کنند و هم به یکدیگر آسیب نزنند. در بُعد عاطفی، کودکان ما باید شیوۀ درستِ بیانکردن احساساتشان را یاد بگیرند؛ زیرا درصورت نشناختن احساسات خود، قادر به شناختن احساسات دیگران نیز نخواهند بود.
در موقعیتی دیگر فرض کنیم کودک ما از بالکن آویزان شده است و بیرون را نگاه میکند. بازخورد نادرست به رفتار او به این صورت است که با فریاد و خشونت، وی را از این کار منع کنیم و عواقب وحشتناک آن را برایش توضیح دهیم؛ اما بازخورد درست ما میتواند به این صورت باشد که او را صدا بزنیم تا پیش ما بیاید و سپس از وی بپرسیم بهنظر خودش آویزانشدن از بالکن، چه عواقب ناخوشایندی ممکن است برایش داشته باشد و پساز آن، مادر دچار چه احساساتی خواهد شد. ازطریق این شگرد تربیتی، کودک یاد میگیرد به تأثیر کارهای خود بر احساسات دیگران توجه کند و از این رهگذر، به تصمیمی درست درخصوص انجامدادن یا انجامندادن آن کار برسد. چنین کودکی وقتی به دوران نوجوانی میرسد و به وی گفته میشود: «اگر ما گناه کنیم، امام زمان- عجّل الله تعالی فَرَجَه الشریف- ناراحت میشود»، تأثیر فعل خویش بر احساسات آن حضرت را کاملاً درک میکند؛ چون قبلاً مشابه این موضوع را تمرین کرده و به رشد کافی در ابعاد عاطفی، احساسی و هیجانی دست یافته است.
در یک کلام میتوان گفت فرزندان ما به مقررات نیاز دارند و بدون وجود آن، دچار استرس میشوند؛ ولی اصلاً نیازی نیست آنها را کنترل کنیم.
صوت جلسه
فایل های مرتبط
# | عنوان | دریافت |
1 | فایل جلسه دوم | دریافت فایل |