همانگونه که در جلسۀ قبل گفتیم، بهترین کار برای تشویقکردن کودکان این است که از انتخابهایشان حمایت کنیم. این حمایت را از راههای مختلف و به شکلهای گوناگون میتوان انجام داد که خلاقیت والدین در طراحی و بهکارگیری آنها نقشی مهم دارد. تشویق کلامی اگر بهشکل درست انجام شود، باعث خواهد شد فرزند ما در باطنش به خود و عمل خودش افتخار کند و به احساس توانمندی دست یابد و بدین ترتیب، رشد اخلاقی، معنوی و انسانی او محقق شود.
در تشریح فرایند تشویق باید معنای دو اصطلاح «رقابت» و «مسابقه» را خوب بدانیم و بتوانیم آنها را از یکدیگر متمایز کنیم. در مسابقه، هیچ کسی برای برندهشدن، به دیگری پشتپا نمیزند تا او زمین بخورد؛ بلکه افراد صرفاً از یکدیگر سبقت میگیرند؛ بدون اینکه مانع موفقیت همدیگر شوند. این فرایند هیچ مشکلی ندارد و در آن، هیچکدام از افراد به دیگری زیان نمیرسانند؛ مثلاً فردی از فرد دیگر سبقت میگیرد و به یک منطقه میرود؛ سپس فرد دوم نیز بعداز مدتی خود را به آن منطقه میرسانَد و سبقتگرفتن نفر قبلی از او باعث آسیبدیدن وی یا مانع او از دستیابی به هدفش نمیشود. درمقابل مسابقه، رقابت عبارت است از عملی که درنتیجۀ آن، یک یا چند فرد برنده میشوند و دیگران بازنده خواهند بود. در این فرایند، ممکن است افراد برای برندهشدن به رقیبانشان آسیب بزنند تا مانع رسیدن آنها به هدف موردنظرشان شوند. در رقابت، حتی چند نفر برنده نیز ممکن است به هم صدمه بزنند تا به هدفشان برسند. با توجه به آنچه گفتیم، اگر کودکانمان بازی میکنند تا از خودِ بازی لذت ببرند و در آن، مهارت پیدا کنند، هیچ مشکلی در این فرایند وجود ندارد؛ ولی چنانچه هدفشان از بازیکردن، برندهشدن باشد و بدین منظور، از انجامدادن کارهای مغایر با اخلاق و انسانیت اِبایی نداشته باشند، این فرایند، رقابت خواهد بود و آسیبهای فراوان و چشمگیر را بهدنبال خواهد داشت. رقابت در مقایسه با مسابقه، نوعی سرگرمی و هیجان کاذب بیش نیست که لذتی دروغین را در فرد ایجاد میکند؛ زیرا او درصورت برندهنشدن، ممکن است به رقیب یا رقیبان خود صدمه بزند و برای آنان مشکلاتی ایجاد کند. برمبنای توضیحات ذکرشده، اگر قرار باشد قهرمانهای ملی را الگوی فرزند خود قرار دهیم، درواقع، الگوی اصلی فرزند ما تلاش آنان برای موفقشدن (درمقابل برندهشدن) است؛ نه خود یا گروهشان. این افراد بهلحاظ برخورداری از یک ویژگی خاص میتوانند الگویی شایسته برای فرزند ما باشند؛ نه اینکه کل شخصیتشان را الگوی فرزندمان قرار دهیم. تنها الگوهای جامع و بیمانند در تمام جنبههای کمالی، معصومان- علیهم السلام- هستند که با اطمینان کامل میتوانیم فرزندمان را به تأسی از آنان ترغیب و تشویق کنیم. یقیناً فرزندان ما به الگو نیاز دارند و الگو جزئی از آموزش آنان در تمام حوزههاست؛ ولی نباید بهراحتی، به هر فرد یا گروهی بهعنوان الگو اعتماد کرد.
در دو فرایند پاداشدهی و تنبیهکردن فرزند، یک هدف مشترک وجود دارد: وادارکردن او به انجامدادن یا انجامندادن یک عمل مشخص؛ بنابراین، هردو روش در فضای آموزشی و تربیتی، ناکارآمدند و باید بهجای آنها از راهکارهای مؤثر استفاده کرد؛ زیرا در پاداشدهی و تنبیه، کودک ما درخصوص عمل موردنظر، تصمیمگیرنده و انتخابگر نیست و صرفاً باید از والدین یا معلم و مربّی اطاعت کند. اگر به فرزند، درقبال عملی که انجام داده است، پاداشی داده نشود، گویی او تنبیه شده است. از آن سوی، پاداشی که تکرار شود، بهصورت کارمزد درمیآید و فرزندمان عادت خواهد کرد درقبال هر کار خوب و درستی که انجام میدهد، پاداش بگیرد. شایان ذکر است که پاداش از هر نوعی که باشد، اعماز مادّی یا معنوی، چون دراِزای کار داده میشود، موردقبول نیست و باید از پرداخت آن به فرزند خودداری کرد. بر والدین واجب است که به فرزندشان محبت و توجه کنند؛ اما نباید به او پاداش و جایزه بدهند؛ چون این کارشان نتیجهای جز گمراهی فرزند و دورشدن او از مسیر درست ندارد. فرزندان همچون گنجهایی برای والدینشان هستند و بنابراین، پدر و مادر باید در تربیت آنها نهایت دقت و اهتمام را داشته باشند. باج و رشوهدادن به فرزند، و لوس و بیمزه باورآوردنش هرگز مصداق تربیت صحیح و شایسته نیست؛ بلکه باید او را بهگونهای تربیت کرد که از کفایت اجتماعی و شایستگی اخلاقی بهمیزان کافی برخوردار باشد. درمقابل تشویق، تنبیه نیز در تربیت فرزند، کارایی لازم را ندارد و هرکس چنین کاری انجام دهد یا دیگران را به آن توصیه کند، معنای قاطعیت و اقتدار والدین را اشتباه فهمیده است. همانگونه که پیشتر نیز گفتیم، منظور از اقتدار، پیگیربودن است و وقتی فرزند از ما میخواهد برایش کاری را انجام دهیم و ما به او وظیفۀ اصلیمان را یادآوری میکنیم، فرزندمان درمییابد که ما هرگز وظایف خویش درقبال او و کل خانواده را ازیاد نمیبریم؛ البته این پیگیری باید بدون خشونت و پرخاشگری باشد. علت نادرستبودن پاداشدهی آن است که برای کنترل دیگران (در اینجا فرزند) از آن استفاده میشود و درواقع میتوان آن را ابزاری برای مشروطکردن کارهای دیگران دانست. ما والدین بهجای انتخاب رویکرد کنترلی درخصوص افعال فرزندانمان باید به آنان حق تصمیمگیری و انتخاب بدهیم تا آنچه را درست میدانند، انجام دهند؛ مثلاً بهجای اینکه به فرزند بابت اجازهگرفتنش پاداش بدهیم یا او را بهخاطر اجازهنگرفتنش تنبیه کنیم، به وی اختیار و حق تصمیمگیری دربارۀ عملش براساس تشخیص درست را بدهیم تا او از این طریق به رشد و تعالی دست یابد و درخصوص کارهایی که انجام میدهد، مسئول باشد. جایزه و پاداش حتی اگر در کاری که کودک انجام داده است، اثری نداشته باشد، قطعاً در کار بعدی، دارای نقش تعیینکننده و مؤثر خواهد بود؛ بدین صورت که باعث میشود او درقبال انجامدادن هر کار خوب و درستی از والدینش پاداش بخواهد. از آن سوی، تنبیه نیز بهتدریج، کارکرد خود را در بازداشتن کودک از کارهای نادرست ازدست میدهد و درصورت تداوم و تکرار آن، دیگر کودک ما از این شیوۀ عملکردمان نخواهد ترسید و کار نادرستش را تکرار خواهد کرد.
باوجود تمام معایبی که درخصوص استفاده از سازوکارهای پاداش و تنبیه برشمردیم، والدین به تغییردادن این روش نادرست، چندان تمایلی ندارند. این کار آنان چند دلیل دارد:
نخست، آنکه استفاده از محرکهای بیرونی با هدف تربیتی، بسیار ساده است؛ مثلاً در کلاس درس، آسانترین روش برای ساکتکردن بچهها این است که معلم به آنان وعدۀ نمره یا امتیاز مثبت بدهد؛ اما واقعیت این است که دانشآموزان این کلاس بهطمع گرفتن نمره و امتیاز مثبت، ساکت میشوند؛ نه بدان سبب که از فواید نظم و انضباط و احترامگزاردن به حقوق دیگران آگاهی یافتهاند.
دوم، آنکه بهسبب برخی نتایج کوتاهمدت این شیوه، والدین باوجود آگاهی از نادرستبودنش بر انکار معایب آن اصرار دارند و استفاده از آن را ترجیح میدهند؛ چنانکه مثلاً مادری میگوید: «بهمحض آنکه به فرزندم جایزه میدهم، او به حرف من گوش میکند»؛ حال آنکه خود بهخوبی میداند که دلیل واقعی اطاعتکردن فرزندش از سخن او طمع آن فرزند به دریافت پاداش است؛ نه درک ضرورت گوشکردن به حرف والدین. درواقع، چون خودِ والدین با همین روش تربیت شدهاند، تصور میکنند باید آن را درخصوص فرزندانشان نیز بهکار گیرند.
سوم، آنکه این روش با دیگر نظامها و نهادهای فکریِ جامعه، اعماز مدرسه، خانه، تلویزیون، ادارات، کارخانجات، دولت و... سازگار است؛ حال آنکه انجامدادن کار خوب و درست، بسیار طبیعی و وظیفۀ هر انسان است و نباید بابت آن به او پاداش و جایزه داد؛ مثلاً درخصوص کودکان، وقتی بنا را بر راستگوبودن آنان میگذاریم، نباید بابت راستگفتن یک کودک، او را در جمع تشویق کنیم یا به وی جایزه بدهیم؛ چون راستگفتن وی کاملاً طبیعی است و اگر دروغ میگفت، عجیب بود؛ مگر آنکه جنبۀ آموزشیِ عمل درست، موردنظر باشد؛ مثلاً فردی را که یک کیف با مبلغ زیادی پول را پیدا کرده و به صاحبش بازگردانده است، معرفی و تشویق میکنند تا این کار خوب در جامعه ترویج شود و دیگران نیز در موقعیتهای مشابه، آن را انجام دهند.
چهارم، آنکه ما انسانها بهصورت طبیعی دوست داریم رفتار دیگران تحت کنترلمان باشد؛ همانگونه که مثلاً در علم فیزیک با انجامدادن آزمایشهایی همچون کموزیادکردن درجۀ حرارت، شیء یا مادهای را سردتر یا گرمتر میکنیم. در تأیید این مطلب، واتسون، استاد اسکینر که رفتارگرایی کاربردی را بهصورت مدوّن درآورد، کنترل کامل انسان را فرایندی بسیار شگفتانگیز دانسته و این کنترل کامل، هدف نهایی رفتارگرایی است. اگر فردی به هر دلیلی، اعماز مالی، عاطفی، جنسی و... به ما وابسته باشد، میتوان از این طریق، به او پاداش داد یا تنبیهش کرد و بدین صورت، وی را تحت کنترل خود گرفت.
پنجم، آنکه بهویژه ازنظر معلمان که با تعداد زیادی از کودکان سروکار دارند و باید آنان را آموزش دهند و تربیت کنند، جایزهدادن یا تنبیهکردن، سبب صرفهجویی در زمان میشود و روند انجامشدن کار را تسریع میکند. آنان در تأیید این دیدگاه خود به سخنان برخی روانشناسان ارجاع میدهند؛ حال آنکه درصورت مطالعه و بررسی یافتههای جدید در این حوزه، بهراحتی میتوانند به درستنبودن تشویق و تنبیه پی برند.
با توجه به آنچه گفتیم، جایزه و پاداشدادن به کودکان درقبال کار خوب یا درستی که انجام دادهاند، به هیچ وجه درست نیست و توصیه نمیشود؛ هرچند حتی بسیاری از روانشناسان بر این عمل صحه میگذارند و آن را در آموزشدهی و تربیت فرزندان، مؤثر میدانند.
حال، این سؤال مطرح میشود که اگر ما بهعنوان والدین بخواهیم کاری انجام شود و کودکانمان در آن زمینه، انگیزهای نداشته باشند، چه باید کرد. در پاسخ میتوان گفت بهطور کلی، انگیزهمندشدن ما انسانها از نیازهایمان سرچشمه میگیرد؛ بدان معنا که علت انگیزهداشتن ما درخصوص هر چیزی این است که نیازی را در ارتباط با آن حس میکنیم و بنابراین، نیاز، سرمنشأ انگیزه است؛ چنانکه مثلاً در استفاده از انگیزههای بیرونی، به کودکمان میگوییم: «این را میخواهی؟» و او پساز کمی فکرکردن پاسخ مثبت میدهد؛ سپس ما از همین نیازش استفاده میکنیم و از وی میخواهیم کاری خاص را انجام دهد تا آنچه را میخواهد، به او بدهیم؛ به دیگر سخن، برای نیاز کودکمان یک شرط میگذاریم. اگر کودک ما بگوید که به آن چیز مشخص نیاز ندارد، یا چیز دیگری را پیدا میکنیم که وی به آن نیاز و علاقه داشته باشد و یا برای همین چیزی که موردنظرمان است، تبلیغ میکنیم تا وی متقاعد شود که آن چیز، موردنیازش است؛ یعنی یک نیاز مصنوعی ایجاد میکنیم تا به هدف موردنظرمان برسیم؛ مثلاً به کودک میگوییم اگر کاری را که مدّنظر ماست، انجام دهد، چیزی خاص را به او میدهیم و سپس تا آنجا که میتوانیم، دربارۀ آن چیز تبلیغ میکنیم و حتی دروغ میگوییم تا وی متقاعد شود که آن شیء با مشابههای خود تفاوت دارد و از آنها بهتر است. درواقع، ما به این دروغ متوسل میشویم تا فرزندمان به آن شیء احساس نیاز کند و برای بهدستآوردنش کار موردنظر ما را انجام دهد؛ غافل از آنکه این کارمان بسیار نادرست است؛ زیرا بهرغم دستیابی به نتیجۀ موردنظرمان، اعتماد کودک به خودمان را ازبین میبریم.
با توجه به آنچه گفتیم، انگیزهمندشدن ما انسانها برای انجامدادن هر کار، مبتنیبر نیازهای ماست. حال باید این نیازها را شناسایی کنیم و به بیان سادهتر ببینیم انسانها به چه چیزهایی نیاز دارند. یکی از نیازسنجیهایی که تاکنون در جهان صورت گرفته، کاری است که آبراهام مَزلو در دهۀ هفتاد میلادی انجام داده است. این روانشناس تمام نیازهای انسانی را در یک هرم قرار داده است. هرقدر از پایین این هرم بهسمت بالای آن میرویم، مقدار و اهمیت نیازها تغییر میکند و کم میشود. در طبقۀ کف این هرم، اولین و طبیعیترین نیازهای انسان، یعنی نیازهای جسمی او قرار میگیرند؛ زیرا درصورت برآوردهنشدن آنها نیازهای بعدی نیز چندان موردتوجه نخواهند بود و موضوعیتی نخواهند داشت؛ بنابراین، در نخستین گام باید این نیازها را تأمین کرد؛ زیرا آنها مهمترین و بیشترین نیازهایمان بهشمار میآیند. شایان ذکر است که والدین، مربّیان و معلمان به بیشترین میزان از این دسته از نیازهای کودکان سوءاستفاده میکنند؛ بدان معنا که وقتی مثلاً به کودک میگویند: «اگر این کار را انجام دهی، این شکلات را به تو میدهم» یا «حالا که این کار را انجام دادی/ انجام ندادی، از بستنی خبری نیست»، این کارشان دقیقاً مصداق سوءاستفاده از کودک و تطمیع اوست؛ درعوض میتوان به بهانههای مختلف، خوراکی یا هر چیز دیگری را به کودک هدیه داد؛ بدون آنکه دراِزای آن، انجامدادن یا انجامندادن کاری را از وی انتظار داشته باشیم. بیشک، اثر مثبت این کار، بسیار چشمگیر، سازنده و ماندگار خواهد بود. درمجموع، در فرایند آموزشدهی و تربیت کودک، هر کاری که در آن، شرط وجود داشته باشد، نادرست و آسیبزننده است؛ البته در یک موقعیت خاص، در ارتباط با کودکان دچار عقبماندگی ذهنی که قادر به استدلالکردن نیستند، استثنائاً میتوان از این انگیزش بیرونی استفاده کرد؛ اما در موارد دیگر، به هیچ وجه نباید پاداش را عامل بروز فعل قرار داد و ازطریق آن درواقع، نیازهای فرزند را به انجامدادن یا انجامندادن کار موردنظر خود موقوف کرد.
طبقۀ دوم از هرم مزلو، نیاز به دوربودن از خطر است؛ بدان معنا که هر انسانی بعداز برآوردهشدن نیازهای جسمانیاش بهشدت درپی آن است که از تمام خطرها مصون و محفوظ باشد تا به کمال برسد و بقا و حیاتش تداوم یابد؛ البته بهگفتۀ مزلو، حیوانات حاضرند از نیاز به امنیت که در این طبقه قرار دارد، صرفنظر کنند تا نیازهای طبقۀ اول (مانند غذا) را برآورند. این مسئله درخصوص انسانها نیز صدق میکند و انسان گرسنه از انجامدادن کارهای خطرناک برای بهدستآوردن غذا نمیهراسد. در این سطح نیز شاهد سوءاستفادهکردن والدین، مربّیان و معلمان از کودک هستیم؛ مثلاً یکی از امنیتهای مهم برای دانشآموز آن است که از مدرسه اخراج نشود؛ بنابراین، معلمان با استفاده از این حربه، رفتارهای او را کنترل میکنند و او را به انجامدادن یا انجامندادن کارهای موردنظرشان وامیدارند. نمونۀ دیگر آن است که مادر به کودک خردسالش میگوید: «اگر حرفم را گوش ندهی، دیگر مادرت نیستم».
طبقۀ بعدی از این هرم، نیاز به عشق و تعلق است. احساس تعلق درخصوص فرزندان بهقدری اهمیت دارد که براساس بررسیهای صورتگرفته، 98 درصد از ناهنجاریهای رفتاریِ کودکان در وجودنداشتن احساس تعلق در آنان ریشه دارد. درپی تحلیل رفتار بسیاری از نوجوانان درمییابیم آنان به خانه و خانواده، مدرسه، دین، وطن، آداب و سنن، فرهنگ و... هیچ احساس تعلقی ندارند. درصورت وجودداشتن چنین معضلی در شخصیت و رفتار کودکان، لازم است والدین، مربّیان یا معلمان آنها رویۀ خود را تغییر دهند تا مشکل حل شود و فرزندان به سازگاری و انطباق با خانواده دست یابند. همۀ ما انسانها به عشق، تعلق، محبت و احساس موردعلاقهبودن نیاز داریم و باید در جمع خانواده و همسالان خود ریشه داشته باشیم. این نیاز بهقدری مهم است که در فرایند برآوردهشدن آن، گاه حتی خودِ کودکان از یکدیگر سوءاستفاده میکنند؛ مثلاً ممکن است چند کودک از کودکی که مایل به عضویت در گروه دوستانۀ آنان است، بخواهند کاری خاص را برایشان انجام دهد تا او را در جمع خود بپذیرند. نمونۀ دیگر از این سوءاستفاده را در عملکرد والدینی میتوان یافت که به فرزندشان محبت مشروط میکنند؛ حال آنکه پدر و مادر هرگز و با هیچ توجیهی نباید محبت خود را از فرزندشان دَریغ کنند؛ حتی اگر کاری نادرست از وی سر زده باشد. در این حالت، والدین باید به فرزند خویش بگویند که او قطعاً موردمحبت آنهاست؛ ولی باید خطایش را جبران کند. مادری که به فرزند خردسالش میگوید: «دیگر دوستت ندارم»، چه راست بگوید و چه دروغ، قطعاً با این سخن خود به فرزندش آسیبهایی چشمگیر و گاه جبرانناپذیر میزند که یکی از مهمترین آنها بیاعتمادشدن کودک به مادر و درنتیجه، تبعیتنکردن از اوست. کودک به والدینی اعتماد و از آنان تبعیت میکند که آنها را صادق و عاقل بداند و در مقیاس گستردهتر، علت تبعیت ما از معصومان- علیهم السلام- نیز این است که آن بزرگواران، عقلای خلق و صادقترین آفریدگان پروردگار یکتا هستند؛ بنابراین، تبعیت از آنان عقلاً واجب است؛ نه اینکه از ترس گرفتارشدن در آتش جهنم از آنان تبعیت کنیم؛ زیرا هیچ انسانی بهاندازۀ آنها شایستگی لازم برای الگو واقعشدن را ندارد. چه بسیارند مربّیان و معلمانی که از رفتارهایی همچون نوازشکردن و لبخندزدن بهعنوان پاداشهایی برای قراردادن کودک در مسیر خواستههای خودشان و کنترلکردن او استفاده میکنند و بهویژه درخصوص کودکان دچار کمبود محبت، این ابزار بهمیزانی چشمگیر کارایی دارد؛ حال آنکه لطف و محبت به کودک، وظیفۀ مربّی و معلم است و باید بدون هیچ چشمداشتی، به یک میزان، شامل حال تمام کودکان باشد و با کارهای خوب یا بدِ کودک هیچ ارتباطی ندارد. همۀ انسانها، اعماز کوچک و بزرگ نیاز دارند که مورداحترام و علاقۀ دیگران باشند و این نیاز در عمق وجودشان ریشه دارد.
طبقۀ چهارم این هرم، محترم شمردهشدن، احساس شایستهبودن، و کفایت و مهارتداشتن است. همۀ ما انسانها در حالت طبیعی و درصورت مبتلانبودن به افسردگی دوست داریم دیگران ما را اینگونه ببینند؛ به دیگر سخن، همۀ ما میخواهیم مورداحترام باشیم. فقه تشیع براساس آیات قرآن کریم و روایات نقلشده از معصومان- علیهم السلام- تصریح میکند که هیچ کس حق ندارد حتی به حیوانات بیاحترامی کند؛ چه رسد به انسانها که حفظ احترامشان به طریق اولی بر فرد واجب است. در روایتی نقل شده است که از امام صادق- علیه السلام- سؤال شد: «اگر امر دایر شود میان خرابکردن خانۀ کعبه و بردن آبروی یک مؤمن، کدام را انتخاب کنیم؟» و آن حضرت پاسخ دادند: «خانۀ کعبه را خراب کنید». با توجه به آنچه گفتیم، والدین به هیچ وجه نباید اجازه بدهند آبروی فرزندشان برود؛ درعین حال، درحوزۀ تربیت جنسی فرزند باید به او بگویند اگر کسی به مناطق خصوصی بدنش دست زد یا کاری در ارتباط با آنها انجام داد، او حتماً این موضوع را به والدینش بگوید؛ زیرا این مقوله با احترام و آبرو تفاوت دارد و حتماً پدر و مادر باید از آن اطلاع داشته باشند.
چهار طبقۀ هرم مزلو که تا اینجا دربارۀ آنها سخن گفتیم، میان ما و حیوانات، مشترکاند. مزلو این قسمت را نیازهای کمبودی نامیده است؛ بدان معنا که چنانچه کمبودی در آنها ایجاد شود، اثرهای سوء این کمبود، موجودات زنده، اعماز انسانها و حیوانات را تهدید میکند؛ اما از اینجا به بعد، نیازها بهگونهای هستند که مزلو آنها را نیازهای وجودی نامیده است. ایجاد انگیزه در این بخش از نیازها معنا مییابد. این نیازها خاص وجود انسان هستند و حیوانات از قلمرو آن خارج میشوند. نیازهای وجودی میان همۀ انسانها مشترکاند و بر سه طبقه تقسیم میشوند. چون خداوند متعال این نیازها را از بدو خلقت ما انسانها در وجودمان قرار داده است، همیشه آنها را با خود داشتهایم؛ اما به مرور زمان و دراثر مسائل گوناگونی که برایمان اتفاق افتاده است، انگیزههایمان را ازدست دادهایم. اگر والدین بر نیازهای وجودیِ فرزند خویش متمرکز شوند، میتوانند براساس آنها او را بهنحو احسن تربیت کنند. طبقات تشکیلدهندۀ نیازهای وجودی بدین شرحاند:
نخستین طبقه از این نیازها عبارت است از نیاز به خودشکوفایی و بهرهگیری کامل از استعدادها، تواناییها و ظرفیتها. خداوند متعال این نیاز را در وجود همۀ ما انسانها گذاشته است و بر این اساس، ما فطرتاً دوست داریم استعدادهایمان شکوفا شوند. برای توضیح بیشتر این مطلب از یک مثال استفاده میکنیم: فرض کنیم در یک اتاق، بیست صندلی قرار دارد و از یک نفر که در آنجا حاضر است، میخواهیم آنها را بیرون ببرد؛ ولی او درخواست ما را نمیپذیرد؛ زیرا انگیزۀ لازم برای انجامدادن این کار را ندارد. حال، ساختار جمله را قدری تغییر میدهیم و به آن فرد میگوییم: «آیا میتوانی بهتنهایی و بدون کمک دیگران، ظرف مدت یک دقیقه، این بیست صندلی را بیرون بگذاری؟». در این هنگام، پای بروز استعدادها به میان میآید و مخاطب ما میخواهد به ما ثابت کند که فردی تواناست؛ بنابراین میپذیرد که طی مدت تعیینشده، تمام صندلیها را بیرون ببرد و اگر هم کسی بخواهد در این کار به وی کمک کند، او نمیپذیرد. در مثالی دیگر، از بازی «گل یا پوچ» استفاده میکنیم و از مخاطبمان میپرسیم: «میتوانی بگویی گل در کدام دستم است؟». چون محور این سؤال ما توانایی طرف مقابلمان است، او انگیزهای قوی پیدا میکند تا بتواند به ما بگوید گل در کدام دستمان قرار دارد. این فرایند نمایشدادن تواناییها و استعدادها در جامعه، مصداقهای متعدد و گوناگون دارد و درپی اندکی دقت در رفتارهای افراد مختلف، بهراحتی میتوان مصداقهای آن را یافت. گویی افراد جامعه در خودنماییکردن با یکدیگر مسابقه گذاشتهاند. نمیتوان انکار کرد که همۀ ما انسانها از بدو تولدمان دوست داشتهایم و داریم استعدادهای گوناگون خود را به دیگران نشان دهیم؛ بر این اساس، در موقعیتهای مختلف، کافی است گفته شود: «چه کسی میتواند این کار را انجام دهد؟» تا تعداد زیادی افراد و بهویژه کودکان سعی کنند با انجامدادن کار موردنظر، توانایی خود را به ما نشان دهند؛ بدون اینکه جایزه یا پاداشی در کار باشد. این روند، کاملاً طبیعی است؛ اما اگر والدین دربارۀ توانایی کودکشان قضاوت منفی داشته باشند و با زدن برچسبهایی مانند بیعرضگی به وی اعتمادبهنفسش را تخریب کنند، او دیگر مایل نخواهد بود در هیچ کاری تواناییاش را نشان دهد. کودکان درصورت نداشتن چنین اضطرابهایی از اعتمادبهنفس فراوان برخوردار خواهند بود و به خودشکوفایی تمایل چشمگیر خواهند داشت.
دومین طبقه از نیازهای وجودی ما انسانها کنجکاوی و میل به کشف همه چیز است. همۀ ما از بدو تولدمان فطرتاً کنجکاو هستیم؛ یعنی تمایل داریم همه چیز را بشناسیم و کل جهان را بکاویم؛ زیرا براساس خلقتمان موجوداتی کمالجوی هستیم. دستیابی به این کمال، مستلزم تلاش ماست؛ نه اینکه قرار باشد این کمال بهصورت غریزی یا یکباره به ما داده شود. با توجه به این میل فطری، وقتی انسان چیزی را فرامیگیرد، از این فراگیری خوشحال میشود؛ ولی متأسفانه در گذر زمان، توجه او بهسمت جایزه و پاداش جلب میشود و لذت یادگیری و کشف مجهولات در وجودش ازبین میرود؛ درنتیجه، کسب علم و یادگیری برای او بهصورت یک کار اجباری، خستهکننده و برخلاف میلش درمیآید و درنهایت، به احتمال بسیار زیاد، وی در تحصیل علم و یادگیری عمیق مطالب درسی، راه به جایی نمیبَرَد. درواقع، توجه فرزندان ما بهجای لذت یادگیری، به پیامد آن، یعنی واردشدن به دانشگاه، یافتن شغل و ثروتمندشدن معطوف میشود. درمجموع، براساس آنچه گفتیم، کودکان به خودیِ خود، کنجکاوند و دوست دارند بیشتر بدانند. فقط کافی است ذهنشان با مسئلهای درگیر شود تا ابعاد و زوایای گوناگونش را بررسی و واکاوی کنند و بهسادگی از آن دست نکشند.
طبقۀ سوم از نیازهای وجودی ما درک و تجربهکردن زیبایی و به بیان مختصر، زیباییشناسی است. همۀ ما انسانها از بدو تولدمان دوست داریم زیبایی را درک و تجربه کنیم و دارای حس زیباییشناسی هستیم؛ بدین ترتیب میتوانیم تشخیص دهیم یک کار مشخص، خوب است یا بد؛ ولی وقتی قدری بزرگتر میشویم، والدین با استفاده از پاداش و تنبیه، ما را به انجامدادن یا انجامندادن کارهای موردنظرشان وادار میکنند؛ درنتیجه، ما بسیاری از کارهای خوب را انجام نمیدهیم؛ ولی درعین حال، زیبابودن آن کارها را درک میکنیم؛ مثلاً کارهایی مانند نماز شب خواندن و کمک به نیازمندان ازنظر همۀ ما خوب و زیباست؛ هرچند بسیاری از ما این کارها را انجام نمیدهیم. درواقع، خداوند متعال موهبت درککردن زیباییِ کارهای خوب و پسندیده را در وجود همۀ ما قرار داده است و ما براساس این درک، بدون نیاز به فراگیری، قادر به درککردن ارزشمندیِ کارهای شایسته هستیم.
پساز شناخت هرم هفتطبقۀ نیازهایمان، اکنون، در فرایند تربیت فرزندان، بر سه طبقۀ بالای این هرم، یعنی نیازهای وجودی متمرکز میشویم؛ نه بر نیازهای پَست مادّی یا نیازهای روانیای همچون نیاز به امنیت، احساس تعلق و احترام؛ زیرا آنچه مشخصاً باعث کمال فرزندانمان میشود، نیازهای وجودی آنهاست که به وجود انسانیشان اختصاص دارد.
صوت جلسه
فایل های مرتبط
# | عنوان | دریافت |
1 | فایل جلسه ششم | دریافت فایل |