دیگر تمرینی که درحوزۀ گوشدادن فعال میتوان انجام داد، بدین شرح است:
فرض کنیم دختری بهنام مریم، اطلاعات نادرستی را از دختری دیگر بهنام مینا دریافت کرده است و براساس آن به معلمش میگوید: «ثمینه میخواهد بعداز مدرسه، من را بزند». در این حالت، مریم دچار احساساتی همچون ترس، نگرانی و خشم میشود. معلم از وی میپرسد: «از کجا میدانی؟» و او پاسخ میدهد: «مینا گفت». در این هنگام، معلم، بازیِ پیام تلفنی را به وی یادآوری میکند و میپرسد: «مطمئنی پیام را کامل گرفتی؟»؛ اما مریم پاسخ میدهد: «مینا همین را گفت! دروغ که نمیگوید!». معلم میپرسد: «چگونه میتوانی بفهمی که مینا پیام را کامل فهمیده است؟». مریم به این نتیجه میرسد که بهتر است از خودِ ثمینه سؤال کند و پساز فهمیدن اصل موضوع به معلم میگوید: «ثمینه نمیخواهد مرا بزند. فقط گفته است اگر من دفترش را به او پس ندهم، با من دعوا میکند. من هم دفترش را پس دادهام». درواقع، مینا اشتباهاً چنین برداشت کرده است که ثمینه میخواهد مریم را بزند؛ زیرا قسمتی را که ثمینه گفته است: «اگر دفترم را پس ندهد»، به مریم منتقل نکرده است؛ بدین ترتیب مشاهده میکنیم که این سوءتفاهم مانند بسیاری از موارد دیگر بهدلیل انتقال نادرست پیام از فرستنده به گیرنده و صورتنگرفتن فرایند گوشدادنِ فعال رخ داده است. حال، معلم از مریم میپرسد: «از این موضوع، چه یاد گرفتی؟» و مریم پاسخ میدهد: «لازم است انسان تمام پیام را دریافت کند». معلم میپرسد: «قبلاز اینکه تمام پیام را دریافت کنی، چه احساسی داشتی؟» و مریم به احساساتی همچون نگرانی و ترس اشاره میکند. معلم دربارۀ احساس کنونیِ مریم از او سؤال میکند و وی پاسخ میدهد: «هم خوشحالم و هم احساس راحتی میکنم». درواقع، مشخصشدن پیام درست، سبب تغییریافتن احساس مریم شده است.
این موقعیتها را هم میتوان بهصورت مستقیم با فرزند تمرین کرد و هم درقالب قصه برایش گفت. معمولاً برای کودکان کوچکتر، موقعیت را بهصورت قصه تعریف میکنیم؛ البته پیشنیاز این اجرا یا قصهگویی، تمرین پیام تلفنی است که باید قبلاً انجام شده باشد تا درنهایت بتوانیم کودک را به آن ارجاع دهیم.
در تمرینی دیگر، مرتبط با گوشدادن فعال، این مسئله موردنظر است که وقتی دقیق به پیام بیانشده گوش نکنیم، چون در فکر حرفهای خودمان هستیم، آنچه میگوییم، به گفتههای طرف مقابلمان مربوط نیست. در این تمرین، کودک 1 میگوید: «زانویم زخمی شده است» و کودک 2 میگوید: «فردا تولد مادرم است». کودک 1 میپرسد: «چسبزخم داری؟» و کودک 2 سؤال میکند: «بهنظر تو، چه برایش بخرم؟». کودک 1 میگوید: «فکر میکنم بهتر است زانویم را بشویَم» و کودک 2 میگوید: «بهنظرم میتوانم برایش آبمیوهگیری بخرم». این قصه را تا اینجا برای کودکمان تعریف میکنیم و سپس از او میپرسیم: «در حرفهای این دو بچه، یک مسئلۀ نامربوط (بیارتباط) هست. میتوانی بگویی آن چیست؟». معمولاً کودکان پنج سال به بالا میگویند: «این دو بچه اصلاً به هم گوش نمیدهند و هرکدام، حرف خودشان را میزنند». بعضی بچهها در تحلیل این داستان، سراغ مفاهیم جملهها میروند؛ مثلاً میگویند: «ممکن است زخم آن بچه، او را اذیت کند و درد داشته باشد» یا «آن بچه تولد مادرش است و باید برایش چیزی بخرد». حال میتوان از این کودکان پرسید: «در حرفزدن این دو کودک با یکدیگر، چه چیزی ناهمخوان و غیرعادی است؟». کودک ما باید ابتدا فکر کند و سپس به سؤالمان پاسخ بدهد. اگر متوجه سؤال ما نشد، میتوانیم مستقیماً به او بگوییم: «وقتی کودک 1 میگوید: "زانویم زخمی شده است" و کودک 2 میگوید: "فردا تولد مادرم است"، بهنظر تو کودک 1 فکر میکند کودک 2 به او گوش داده یا گوش نداده است؟»؛ سپس از وی میپرسیم: «الان، کودک 2 به چه کسی فکر میکند؟» و کودک پاسخ میدهد: «به مادرش»؛ بعد میپرسیم: «کودک 1 چطور؟» و کودک میگوید: «به زخم زانویش». حال، از کودکمان میپرسیم: «کودک 2 چه میتوانست بگوید تا نشان دهد دارد به کودک 1 گوش میکند؟». برای پاسخدادن به این سؤال، کودک ما باید خودش را جای کودک 2 بگذارد و بگوید که اگر کودک 2 این سخن را میگفت، کودک 1 میفهمید او دارد به حرفش گوش میکند. حال، از فرزندمان میخواهیم نقش کودک 2 را بازی کند و خودمان در نقش کودک 1، داستان را با او اجرا میکنیم. در این موقعیت، کودک ما با خودش فکر میکند به کودکی که به او خبر میدهد زانویش زخم شده است، چه باید بگوید؛ سپس میتوانیم در شکلی دیگر از همین بازی، نقشمان را با نقش کودک عوض کنیم یا اینکه از کودک دیگری بخواهیم نقش مقابل او را بازی کند تا فرزند ما در نقش کودک 2، حرفهای دیگری را مرتبط با زخمشدن زانو بگوید. پساز آن، جای کودکان را با هم عوض میکنیم تا همۀ آنها این تمرین را انجام دهند. درواقع، در چنین موقعیتی چگونه به هم گوشدادن را با کودک تمرین میکنیم. مثل تمام تمرینهای قبلی، پاسخهای کودکان را تصحیح یا با یکدیگر مقایسه نمیکنیم و به آنها امتیاز نمیدهیم. فقط داستان را با جملههای دیگر ادامه میدهیم تا دیگر هیچ جملۀ بیارتباطی باقی نمانَد؛ بدین ترتیب، کودک ما یاد میگیرد با هرکس دربارۀ موضوعی حرف بزند که او دربارۀ آن سخن میگوید.
در تمرین و موقعیتی دیگر، این داستان را برای کودکمان تعریف میکنیم: کودک 1 میگوید: «امروز ناراحتم» و کودک 2 میگوید: «من یک کتاب جدید شروع کردم». کودک 1 میگوید: «دوستم گفت با من بازی میکند؛ ولی بعد گفت نمیتواند» و کودک 2 میگوید: «کتاب جدید من یک قصه است». کودک 1 میگوید: «ای کاش دوستم امروز میتوانست با من بازی کند!» و کودک 2 میگوید: «چرا نمیتواند بازی کند؟». کودک 1 میگوید: «مادرش اجازه نمیدهد» و کودک 2 میگوید: «در قصۀ کتابم یک نفر یک مرغ را دزدید». کودک 1 میگوید: «من دیگر نمیخواهم با او دوست باشم» و کودک 2 میگوید: «فکر میکنم ازدستش عصبانی هستی. آره؟». کودک 1 میگوید: «بله! همینطور است». حال به فرزندمان میگوییم: «دوباره یک گفتوگوی احمقانه در اینجا اتفاق افتاده است». در این جمله، واژۀ «احمقانه» را عمداً بهکار بردهایم و منظورمان این است که قسمتهایی که در آنها کودکان حرفهای نامربوط (بیارتباط با یکدیگر) میزنند، احمقانه بهنظر میرسند؛ درعین حال، به فرزندمان میگوییم: «در قسمتهایی از این گفتوگو مشاهده میکنیم که کودک 2 به کودک 1 گوش میدهد؛ برعکس گفتوگوی قبلی که در آن، کودک 2 اصلاً به کودک 1 گوش نمیداد و حرفهای خودش را میزد. من داستان این دو کودک را میخوانم و شما هرجا دیدی کودک 2 به کودک 1 گوش میدهد، دستت را بالا ببر». اگر فرزند ما خردسال است یا احتمال دارد بیهوده و بیموقع، دستش را بالا ببرد، از او میپرسیم: «چه چیزی باعث شد فکر کنی کودک 2 به کودک 1 گوش میدهد؟». بعداز اجرای این تمرین از او میپرسیم: «کودک 2 داشت به چه کسی فکر میکرد؟». با استفاده از این سؤال میخواهیم ببینیم آیا فرزندمان به ما گوش میکرده و پیام را درست دریافت کرده است یا نه. اگر کودکمان درست گوش کرده باشد، میگوید: «داشت به دوستش فکر میکرد که با او بازی نکرده است». حال میپرسیم: «کودک 1 داشت به چه کسی فکر میکرد؟». کودک ما خواهد گفت: «کودک 1 به کتاب قصهاش فکر میکرد». از او میپرسیم: «کودک 2 چه میتوانست بپرسد که نشان دهد به حرف کودک 1 گوش کرده است؟». هر پاسخی که به نداشتنِ همبازی اشاره کند، نشان میدهد کودک ما پیام را درست دریافت کرده است. در این مرحله، مثل تمرین قبلی، اگر دو کودک داریم، از آنها میخواهیم این دو نقش را درمقابل یکدیگر اجرا کنند و سپس با هم جابهجا شوند. اگر هم یک کودک داریم، خود در طرف مقابل بازیاش قرار میگیریم و سپس نقشهایمان را جابهجا میکنیم تا او هردو نقش را اجرا کند.
در تمرینی دیگر، بازهم یک گفتوگوی نمایشی داریم؛ اما فقط در یک مورد میتوانیم بفهمیم کودک 2 به کودک 1 گوش میدهد؛ بنابراین، از ابتدای تعریفکردن داستان، از کودک میخواهیم با دقت گوش کند و هرجا دید کودک 2 به کودک 1 گوش میدهد، دستش را بالا ببرد. کودک 1 میگوید: «من یک ماشین مسابقهای هدیه گرفتم» و کودک 2 میگوید: «من که اصلاً تمشک دوست ندارم!». کودک 1 میگوید: «ماشین من از همۀ ماشینهای مسابقهای، تندتر میرود» و کودک 2 میگوید: «دیشب مادرم من را مجبور کرد شیرینیِ تمشکی بخورم». کودک 1 میگوید: «ماشینم قرمز است؛ ولی سقفش سفید است» و کودک 2 میگوید: «اصلاً من امروز مریضم». کودک 1 میگوید: «یک چیز دیگر هم گرفتهام» و کودک 2 میگوید: «من دوست داشتم کیک شکلاتی بخورم؛ نه شیرینیِ تمشکی». کودک 1 میگوید: «یک پیراهن ورزشی» (چیزی که علاوهبر ماشین گرفته است) و کودک 2 میگوید: «ولی مادرم گفت برای دندانهایت خوب نیست» (منظورش شیرینیِ شکلاتی است). کودک 1 میپرسد: «چرا؟» و کودک 2 پاسخ میدهد: «چون هم دندانهایم میپوسد و هم چاق میشوم». در این مکالمه، آنجایی که کودک 1 میپرسد: «چرا؟»، معلوم است که به حرف کودک 2 توجه کرده است و کودک ما که این داستان را میشنود، در همین قسمت باید دستش را بالا ببرد؛ در غیر این صورت، مشخص میشود به حرفهای ما توجهی نکرده است؛ ولی ما هیچ واکنشی نشان نمیدهیم و ادامۀ گفتوگو را بدین صورت بیان میکنیم: کودک 1 میپرسد: «چگونه پیراهن ورزشیِ من باعث پوسیدن دندانهایت میشود و تازه چاق هم میشوی؟» و از این سؤالش میفهمیم آنجایی که کودک 2 گفته است: «چون هم دندانهایم میپوسد و هم چاق میشوم»، منظورش شیرینیِ شکلاتی بوده؛ درحالی که کودک 1 تصور کرده منظور او پیراهن ورزشیاش بوده است. حال، از کودکمان میپرسیم: «چرا این آخرین حرف کودک 1، نامربوط است؟». درواقع، کلمۀ «چرا» که کودک 1 آن را بیان میکند، بهظاهر، مربوط، اما درواقع، نامربوط است؛ زیرا او براساس آنچه در ذهن خودش دارد، این کلمه را میگوید؛ نه مرتبط با سخن کودک 2. کودک ما باید بتواند این موضوع را بفهمد و به آن اشاره کند. معمولاً کودکان چهارساله، این مسئله را متوجه نمیشوند و بنابراین، یا باید برایشان خیلی توضیح بدهیم و یا خیلی آرام، مطلب را تکرار کنیم؛ ولی کودکان پنج و ششساله، قادر به فهمیدن و گفتن این مسئله هستند. از کودکمان میپرسیم: «چرا آخرین حرف کودک 1 نامربوط است؟». کودک ما باید بفهمد که کودک 1 «مادرم گفت برای دندانهایت خوب نیست» را شنیده؛ اما آن را به پیراهن ورزشی خودش وصل کرده است. سطح این تمرین در مقایسه با تمرینهای قبلی، بالاتر است و میتواند نوعی معما برای کودک ما باشد. حال، از کودکمان میپرسیم: «اگر کودک 1 به کودک 2 گوش میداد، بهجای جملۀ آخر، چه میتوانست بگوید؟». قاعدتاً پاسخ کودک ما باید مرتبط با شیرینی باشد؛ یعنی اگر کودک 1 به کودک 2 گوش میداد، میبایست دربارۀ شیرینی از او سؤال میکرد؛ نه پیراهن ورزشی. حال، از کودک خود و یک کودک دیگر میخواهیم هرکدامشان یک بار، نقش کودک 1 و یک بار، نقش کودک 2 را بازی کنند و ما بر آنها نظارت میکنیم. چنانچه کودکمان از این گفتوگوی نامربوط خندهاش گرفت، میتوانیم به او پیشنهاد کنیم که اگر دوست دارد، با هم از این گفتوگوها بسازیم و بخندیم. میتوان این بازی را چند بار در موقعیتهای مختلف تکرار کرد؛ اما در تکرار آن افراط نکنیم. حتی در موقعیتهای واقعی نیز میتوان این تمرین را انجام داد؛ مثلاً وقتی ما یک چیز میگوییم و طرف مقابلمان که حواسش کاملاً به ما نیست، برداشت بیارتباطی از حرف ما دارد، میتوانیم این موقعیت را برای کودکمان شرح دهیم تا متوجه شود منظور از سوءبرداشت دراثر بیدقتی، چیست و بدین صورت، مهارت او در گوشکردن فعال افزایش یابد. وقتی دو کودک، نقشهای 1 و 2 را بازی کردند، میتوانیم از آنها بخواهیم داستان را بهصورتی دیگر ادامه دهند؛ یعنی از آن قسمتی که کودک 1 میپرسد: «چگونه پیراهن ورزشیِ من باعث پوسیدن دندانهایت میشود و تازه چاق هم میشوی؟»، گفتوگو را پیش ببرند. ما داستانشان را گوش میکنیم و هرجا احساس کردیم یکی از آنها به حرف دیگری گوش میدهد، دستمان را بالا میبریم؛ همچنین میتوانیم از یک کودک دیگر که آنجاست، بخواهیم هرجا احساس کرد یکی از دو کودک به دیگری گوش میکند، دستش را بالا ببرد. از کودکان بخواهیم یک بار، حرفهای مربوط بزنند و یک بار دیگر، حرفهای نامربوط. هردو حالت برایشان بسیار جالب خواهد بود.
در موقعیتهای واقعی زندگی، اگر دیدیم فرزندمان بهگونهای پاسخ میدهد که مشخص است به حرف ما گوش نمیدهد، فقط به گفتوگوی نامربوط اشاره میکنیم تا او متوجه شود که باید با دقت به حرف ما گوش بدهد. اگر پاسخش نامربوط بود، از او میپرسیم: «چطور میتوانی جوابی بدهی که من بفهمم داشتی به من گوش میدادی؟». درنهایت، به او میگوییم: «این بار، حواست باشد که واقعاً گوش بدهی»؛ یعنی لازم است طرف مقابل متوجه شود که کودک دارد به او گوش میدهد؛ نه اینکه کودک صرفاً او را نگاه کند. در موارد متعدد، این مشکل بین همسران هم بهوجود میآید؛ بدین صورت که مرد بهظاهر به سخن همسرش گوش میدهد؛ ولی هیچ حرفی نمیزند و واکنشی نشان نمیدهد؛ بنابراین، همسرش عصبانی میشود. کودک ما باید این تمرین را انجام بدهد که هنگام گوشکردن به حرف دیگران، واکنشی نشان دهد یا سخنی بگوید که مشخص باشد دارد به آنان گوش میکند.
فعالیتهایی که تا اینجا انجام دادیم، مربوط به درک پیام فرستنده بود. کودکان برخلاف بزرگسالان، قادر به لحاظکردن اهمیت فرد در فرایند گوشدادن به حرفهایش نیستند؛ زیرا ذهنشان پُر است از مطالب موردعلاقۀ خودشان؛ بنابراین، برای مدیریتکردن این مسئله باید با آنها تمرین کرد. باید بپذیریم که کودکان، اغلب، آنچه را دیگری میگوید، میشنوند؛ اما چون از موضوعات موردعلاقۀ خودشان پُر هستند، نمیتوانند درست پاسخ بدهند؛ از این روی، در دو تمرین اخیر، بر این هدف متمرکز بودیم که کاری کنیم کودکان بهصورتی پاسخ بدهند که به طرف مقابلشان بفهمانند حرف او را هم شنیده و هم فهمیدهاند.
در مبحث تشخیص احساسات خود و دیگران درسطح پیشرفته، در تمرین بعدی، بر کمک به کودکان برای درک واژههای بیشتری درحوزۀ حل مسئله (واژههای احساسیِ حل مسئله) متمرکز هستیم. در اینجا چهار واژۀ «کلافگی»، «بیقراری»، «تنهایی» و «همدردی» را درنظر میگیریم. کودکان در حل مسئله، بهمیزانی گسترده با این چهار احساس سروکار دارند و بنابراین، در اینجا بهمنظور افزایشدادن میزان سازگارشدنِ کودک با خانواده، همسالان، محیط اجتماعی و مدرسه، روی آنها کار میکنیم.
الف) کلافگی: وقتی پشتسر هم اشتباه میکنیم یا قادر به تمامکردن کاری نیستیم، احساس کلافگی میکنیم؛ مثلاً وقتی با تلاش بسیار زیاد، بند کفشهایمان را بستهایم و میبینیم آنها دوباره باز شدهاند، احساس کلافگی میکنیم؛ همچنین وقتی میخواهیم چیزی را به فردی بگوییم و او بهجای گوشکردن به ما یکسره حرف میزند، دچار چنین احساسی میشویم. نمونۀ دیگر که برای کودکان، زیاد پیش میآید، زمانی است که درحال تماشاکردن فیلم موردعلاقۀ خود هستند؛ ولی به دلیل خاصی مجبور میشوند قبلاز تمامشدن فیلم، تلویزیون را خاموش کنند یا به علتهایی مانند قطع برق، تلویزیون خاموش میشود. دیگر مصداق کلافگی کودکان، زمانی دیده میشود که در کلاس، دستشان را بلند میکنند تا درس یا سؤال را جواب بدهند؛ ولی معلم آنها را صدا نمیکند. این سه مثال را برای فرزندمان ذکر میکنیم؛ سپس از او میپرسیم: «علاوهبر این موارد، چه عوامل دیگری میتوانند باعث کلافگی تو شوند؟». کودکان چهارساله چون زیاد با واژۀ «کلافگی» آشنا نیستند، نمیتوانند به این سؤال پاسخ دهند؛ ولی کودکان بزرگتر در پاسخ به والدین خویش عواملی را نام میبرند. حال، این سؤالها را بهترتیب، از او میپرسیم: «بهنظرت چه عاملی باعث میشود که فردی دیگر احساس کلافگی کند؟»، «بهنظر تو، من از چه چیزی ممکن است کلافه شوم؟» و «دوستت/ پدربزرگ/ مادربزرگ/ معلم ممکن است از چه چیزی کلافه شود؟». به همین صورت میتوان افراد مختلف را نام برد و درخصوص عامل کلافگیِ آنان از کودک سؤال کرد تا او ازطریق پاسخدادن به این سؤالها بهتر بتواند احساسات خود و دیگران را درک و تحلیل کند.
ب) بیقراری: این حالت، زمانی اتفاق میافتد که دیگر نتوانیم صبر کنیم. قرار یعنی آرامش و بیقراری یعنی آرامشنداشتن؛ مثلاً کودکی که میگوید: «من آن شکلات را همین الان میخواهم و نمیتوانم صبر کنم!»، دچار چنین احساسی است. ممکن است کودکی بهصورت همزمان، دچار هردو احساس بیقراری و کلافگی شود؛ مثلاً وقتی از هر راهی استفاده میکند، نمیتواند شکلات را بهدست بیاورد، علاوهبر بیقراری، دچار احساس کلافگی نیز میشود؛ همچنین دختری بهنام مریم را میتوانیم درنظر بگیریم که میگوید: «وقتی ملیحه مدادش را به من نداد، من احساس کلافگی کردم؛ بعد خودم مدادش را برداشتم؛ چون بیقرار بودم». ممکن است دراثر احساسات بیقراری و کلافگی، رفتارهایی نادرست از کودکان سر بزند. در چنین موقعیتهایی بهجای تنبیه و مؤاحذۀ کودک باید در کنترل و مدیریتکردن این احساسات به وی کمک کرد. حال، پساز توضیحدادن دربارۀ بیقراری و ذکر مثالهایی از این احساس برای کودکمان از او میخواهیم عاملی را نام ببرد که باعث بیقراریِ فرد دیگری میشود؛ سپس از او میخواهیم عاملی را نام ببرد که باعث بیقراریِ خودش میشود.
ج) تنهایی: این احساس را کودکان، خیلی زیاد تجربه میکنند. منظور از تنهایی این است که کسی که میخواهیم، پیش ما نیست؛ نه اینکه لزوماً هیچ کسی کنارمان نباشد؛ مثلاً کودکی که میخواهد دوستش یا فردی دیگر کنار او باشد؛ ولی اینگونه نیست، احساس تنهایی میکند. بعداز توضیحدادن دربارۀ احساس تنهایی برای کودک میتوان از او پرسید: «تو چه زمانی احساس تنهایی میکنی؟». وقتی کودکان میدانند چه احساسی دارند، قادر خواهند بود آن احساس را مدیریت کنند، اقدام لازم برای مقابله با آن را انجام دهند و بدین صورت، از ناراحتیِ ناشی از آن احساس، رها شوند. برای تشریح احساس تنهایی برای کودک میتوان برای او قصهای بدین شرح ساخت: کودکی مادری دارد که بازیهای زیادی بلد است؛ اما چون فرصت بازیکردن با این کودک را ندارد، او احساس تنهایی میکند. با این توضیحات میتوانیم ببینیم که کودکان به شکلهای مختلفی تنهاییشان را ابراز میکنند؛ مثلاً کودکی که تکفرزند است، از مادرش میپرسد: «من چرا خواهر/ برادر ندارم؟».
د) همدردی: این احساس با همدلی تفاوت دارد و نباید آنها را با هم اشتباه گرفت. همدلی عبارت است از درک احساسی که فرد در حال حاضر دارد یا قبلاً داشته است؛ خواه این احساس، غم باشد و خواه شادی. وقتی با کسی همدلی میکنیم، درواقع به او میگوییم که احساسش را فهمیدهایم؛ اما منظور از همدردی آن است که به شخص دچار این احساس بگوییم درد و غصهاش را درک میکنیم و فراتر از آن، بهخاطر غصۀ او ما هم غصهدار هستیم؛ مثلاً ممکن است کودکی بگوید: «وقتی رضا زمین خورد، بهشدت زخمی شد و من با او احساس همدردی کردم؛ بهطوری که انگار پای من زخمی شده است». نمونۀ دیگر: وقتی زهرا فهمید تکلیف سمانه خراب شده است، با او همدردی کرد؛ یعنی به سمانه گفت: «خیلی بد است که تکلیف آدم خراب شود و من ناراحتم از اینکه تکلیف تو خراب شده است». بعداز بیان این توضیحات برای فرزندمان از او میخواهیم یک مثال درخصوص همدردی یک نفر با یک نفر دیگر را بیان کند؛ سپس از او میپرسیم: «چه اتفاقی میافتد که تو با کسی همدردی میکنی؟» یا «چه عاملی باعث میشود تو با کسی همدردی کنی؟». ممکن است پاسخدادن به این سؤال، قدری برای کودکان، مشکل باشد. کودک برای اینکه به این سؤال ما پاسخ دهد، باید به درون، باورها و ارزشهایش مراجعه کند و براساس مرورکردن گزارههایی همچون دوستداشتن دیگران و شاد یا غمگینشدن با شادی یا غم آنان در ذهنش احساس همدردی با آنان را بیان کند؛ همچنین احتمال دارد کودک به این سؤال پاسخی ندهد. در این صورت باید از سؤال عبور کرد. در ادامه، از او میپرسیم: «یادت میآید که با کسی احساس همدردی کرده باشی؟ اگر خاطرهای از اینگونه احساس داری، آن را بیان کن».
اگر کودک ما در درک احساسات، دچار مشکل باشد، میتوانیم از کودک دیگری که در این زمینه، قوی است، کمک بگیریم؛ بدین صورت که آن کودک را برای بازیکردن با فرزندمان به خانه بیاوریم و از او سؤال کنیم: «از اینکه موفق شدی این کار را انجام دهی، چه احساسی داری؟». کودک ما به حرفهایی که او دربارۀ احساسات خودش میگوید، گوش میکند. آنگاه از همان کودک میپرسیم: «فکر میکنی من الان چه احساسی دارم؟». توجهکردن آن کودک به احساسات دیگران، الگویی مناسب برای کودک ما خواهد بود. بعداز آن، لازم است تعدادی بازیِ کارتی با دو کودک انجام دهیم؛ بدین نحو که درصورت سوادداشتنِ آنان، روی یک دسته از کارتها نام افرادی همچون پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ، دوست، همکلاسی و معلم را مینویسیم و روی یک دستۀ دیگر، این چهار احساسی که دربارۀ آنها سخن گفتیم و حتی برخی احساسات دیگر را تا بدین ترتیب، یک تمرین شکل گیرد. درصورت سوادنداشتنِ کودکان میتوان عکس این افراد را روی کارتها چسباند و دربارۀ احساساتشان از کودکان سؤال کرد؛ بدین نحو که آنان بگویند بهنظرشان هریک از این افراد در چه صورتی دچار هرکدام از احساسهای نوشتهشده روی کارت دیگر میشود؛ مثلاً یک کودک میگوید: «من حدس میزنم وقتی نمک سرِ سفره نباشد، پدربزرگ عصبانی میشود»؛ سپس میتوان از کودک خواست از پدربزرگش بپرسد آیا واقعاً اینگونه هست یا خیر. درصورت سوادنداشتنِ کودک باید از استیکرها یا ایموجیها استفاده کنیم. میتوانیم از کودک بخواهیم بیاید تا همراه یکدیگر، هریک از این ایموجیها را برای نشاندادن یکی از احساساتمان انتخاب کنیم. اگر این بازی را خوب و درست با کودک انجام بدهیم، چنان در ذهن و فکر او جای میگیرد که ممکن است برای نشاندادن برخی احساساتش به ما از این کارتها بهجای حرفزدن دربارۀ احساسش استفاده کند.
ویدیو جلسۀ ششم
صوت جلسه
فایل های مرتبط
# | عنوان | دریافت |
1 | خلاصه تربیت کودک ارزشمند جلسه ششم | دریافت فایل |